این قصه کاملا تخیلی است و هر گونه مشابهت آن با دنیای واقعی کاملا اتفاقی می باشد

ساخت وبلاگ

از وقتی تو عالم رویا بهش گفتن که دیگه به کار رئیسش کاری نداشته باشه
خیلی افسرده بود
مدام با خودش کلنجار می رفت
که یک همچون آدمی ممکنه چه کاری کرده باشه
که از اونور هواش را داشته باشن

اصلا چطور ممکنه یکی تو اداره بشینه
از بیت المال بخوره و مدام تو کار مسلمان ها اشکل بندازه
و تازه وقتی بخوای مشتش را باز کنی
بهت بگن کاری بهش نداشته باش!

عجیب اینکه دیشب هم باز همان خواب را دیده بود
با همان تاکید که « کاری به کارش نداشته باش!»

با تجربه ای که داشت خواب صحه را می شناخت
و با اطمینان از اینکه خوابش صحیح بوده هر لحظه آشفتگیش بیشتر می شد

حتی وقتی رئیس دفتر احضارش کرد
و در یک جلسه دو نفره
رئیسش مثل همیشه شروع به صدور دستورات مختلفی
که در اونها برای مردم به اندازه احشام هم حقی وجود نداشت، کرد
هیچ اعتراضی نکرد
رئیس که از سکوت کارمند همیشه منتقد به وجد آمده بود
با صورتی بر افروخته مدام دستوراتش را تکرار می کرد
و هر لحظه بر هیجانش افزوده می شد

البته او دیگر این حرف های را نمی شنید
زیرا سعی می کرد در ذهن خود ساحلی آرام و زیبا بسازد و
حتی شده برای لحظاتی آن اتاق منفور را ترک کند

اما ناگهان با صدایی عجیب به خود آمد
یک دست رئیس بر روی سینه اش چنگ شده
و انگار که زبانش بند آمده باشد صدای خِر خِر مقطعی از خود خارج می کرد
وقتی چشمش به چشمان بی فروغ رئیسش افتاد متوجه علائم سکته قلبی شد
جستی به سمت تلفن زد که بدون فوت وقت خودش با فوریت های پزشکی تماس بگیرد
که به ناگاه باز این جمله در ذهنش تکرار شد
«به کارش کاری نداشته باش!»

لحظه ای گذشت
سپس به آرامی تلفن را سر جایش گذاشت


در حالی که در را می بست از اتاق خارج شد
به رئیس دفتر هم گفت که ایشان حالشان خوب نیست
و گفتند تا خودشان نفرموده اند کسی مزاحمشان نشود

به سمت میزش رفت و نشست
تسبیح روی میزش را برداشت
و ذکری را که مدتی بود قطع کرده بود دوباره از سر گرفت : الحمدلله الحمدلله الحمد ...

متاهلین تنها...
ما را در سایت متاهلین تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kinglear بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:51